ابوالفضلابوالفضل، تا این لحظه: 17 سال و 1 روز سن داره

قشنگ ترین وبلاگ برای قشنگ ترین پسر دنیا

بازگشت مامان جون

  عزیز م دیشب مامان جون اینا از تبریز برگشتند و صبح دوتایی با هم رفتیم دیدیمشون که زن دایی اعظمم اونجا بود و دایی بهمن که بن تن کوچولو رو برات گرفته بود رو آوردی خونه . و ظهر بعد نهار همگی رفتیم بیمارستان عیادت دایی من (دایی محمد)آخه فردا عمل داره سنگ داره. عصری ساعت 6 رسیدیم خونه برگشتنی کلی بارون و تگرگ بارید و کلی هم تو ماشین حال کردیم و 3تا پفک خوشمزه هم خوردیم. الانم بابایی رفته بیرون و شما داری کارتون میبینی طبق معمول و منم داری وب گردی میکنم و گفتم بزار خاطره امروزتو بنویسم. راستی امروز مهد نرفتی. از هفته بعد میخوام بزارم شی با کلاسای من تداخل پیدا نمیکنه. ...
4 آذر 1390

عقد دایی

سلام گل  مامان الان که دارم اینا رو برات مینویسم رفتی مهد کودک و مامان تو خونه تنهاس و میخواد خاطره های دیروز و که عقد دایی بهمن بود رو برات بنویسه. دیروز ساعت 4ظهر عقد دایی بهمن بود که رفته بودیم محضر خطبه عقدشونو خوندن.شام هم همه گی خونه مامان جون بودیم فامیل های زن دایی اعظم هم اونجا بودن شما هم آخر شب حسابی خسته از بازی بودی و خوابیده بودی تا آخر شب اومدیم خونه خودمون. ...
4 آذر 1390

پاگشایی داییی

سلام خوشگلم . برات از دیروز بگم که دایی بهمن و زن دایی اعظم رو پاگشا دعوت کرده بودیم خونمون و مامان جون و عزیزو آقا جونم گفتیم اومدن . خوب بود خوش گذشت شما هم که تا تونستی مامان جونو اذیت کردی شیطون.   ...
4 آذر 1390